قرارمان این نبود. قرار نبود با زبانی گنگ تلاش کنیم به هم بفهمانیم که روی صورتمان آثار پراکنده ی روزی به جا مانده که اشعه ی آفتاب با درخششی مسحور کننده از لای درختان به زمین می رسید و سرما جا به جا میان سایه ها به خواب فرو رفته بود. کفش های کوه به پایمان سنگینی می کرد و کلمات مثل عسل غلیظی دندان هایمان را به هم می چسباند. ما در تصویرهای ذهنی مان تبدیل به سایه هایی شده بودیم که مدام همان مسیر همیشگی را با زحمت بالا می روند تا دوباره زیر سایه ی تخته سنگ بزرگ بالای گلاب دره جمع شوند. هوا سرد بود, برف اما تا زانو نبود و ما نمی خواستیم این چنین اسیر شویم. نمی خواستیم به نوستالژی هامان برگردیم. نتوانستیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر