قرارمان این نبود. قرار نبود با زبانی گنگ تلاش کنیم به هم بفهمانیم که روی صورتمان آثار پراکنده ی روزی به جا مانده که اشعه ی آفتاب با درخششی مسحور کننده از لای درختان به زمین می رسید و سرما جا به جا میان سایه ها به خواب فرو رفته بود. کفش های کوه به پایمان سنگینی می کرد و کلمات مثل عسل غلیظی دندان هایمان را به هم می چسباند. ما در تصویرهای ذهنی مان تبدیل به سایه هایی شده بودیم که مدام همان مسیر همیشگی را با زحمت بالا می روند تا دوباره زیر سایه ی تخته سنگ بزرگ بالای گلاب دره جمع شوند. هوا سرد بود, برف اما تا زانو نبود و ما نمی خواستیم این چنین اسیر شویم. نمی خواستیم به نوستالژی هامان برگردیم. نتوانستیم.
۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه
۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه
كوكاكولا بنوشيـ
تصوير
افغانستان در رمان "بادبادك باز"
یک توضیح ضروری:این مطلب قرار بود چند سال قبل همراه با مطالب دیگه ای در قالب یک ویژه نامه درباره ی افغانستان منتشر بشه ولی نه اون ویژه نامه منتشر شد و به طور کلی نه از تاک نشان ماند و ... امروز به طور اتفاقی بهش برخوردم و فکر کردم حداقل انتشارش در این فضا می تونه نویسنده رو از نظرات خوانندگان احتمالی بهره مند کنه.
"كشور من زنيه كه از شدت ترس و وحشت،
لحظه اي كه
متجاوزش مي خواد لباسش
رو در بياره خون ريزي مي كنه. متجاوز حالش
به هم مي خوره،
بهش دشنام مي ده و مي ذاره بره."
از نمايشنامه
"پيكر زن هم چون ميدان نبرد در جنگ بوسني"
در اينترنت در جستجوي عكسهايي هستم كه به كار مطلبي كه مينويسم
بيايد. تايپ مي كنم :Afghanistan. عكسهايي از
چهرههاي آفتاب سوخته و زمخت سربازان طالبان در برابرم رديف مي شوند. زناني را ميبينم
كه تنشان در "چادري " پيچيده و ساقشان از زير آن بيرون زده است. اجساد
قربانيان آخرين حملهي هوايي آمريكا رابه روستايي دورافتاده مي يابم، كه انگار
عروسي خانوادهاي را جشن گرفته بودند. كاريكاتوري را به ياد ميآورم كه در روزهاي
آغازين حملهي آمريكا به افغانستان در روزنامه اي چاپ شده بود:ريش تراش هايي كه بر
سطح نقشهي پوشيده از موي افغانستان حركت ميكردند. بنيادگرايي از چهرهي
افغانستان پاك ميشود. نميتوان "افغاني خوب" را از "افغاني
بد" بازشناخت. پس افغاني خوب صورتش را با آب گرم ميشويد، فوم Gillette
را به آرامي بر سطح صورتش پخش ميكند و با تيغ Mach 3
Turbo اصلاح را شروع ميكند؛ بهترين اصلاح ممكن.
تايپ مي كنم:afghnistan+history.
ميخواهم از سد طالبان عبور كنم،از مرز سربازهاي روس بدجنسي كه در فيلمهاي
آمريكايي "افغاني" را زير تانك ميگيرند بگذرم. كودتاي "پرچميها"
را پشت سر بگذارم و افغاني را پيش از اينها بجويم. عكسها بر مونيتور ظاهر ميشوند:
كودكان ژوليده، با كنجكاوي و ترس به دوربين خيره شده اند. سربازان افغاني از برابر
ارتش انگليس عقب مي نشينند و انگليسی ها كشته هاي جنگ افغانستان را به خاك ميسپارند.
پيرمردي در مزرعه رو به دوربين لبخند گل و گشادي تحويل ميدهد:Asia
Afghanistan Type. تصويري پيدا ميكنم از سينمايي در كابل. فيلمي نشان ميدهد با
نام:Burn'em up Oconnor. اين همه، عكس هاي حيات از ريخت افتادهي
افغاني است كه در غبار 30 سال جنگ دفن شدهاند.
افغاني چهره ندارد. مليتش پاره پاره شده و در كوههاي پنچ
شير دفن شده است. اين چنين است كه شاهان قديم را دوباره فرا مي خواند. ظاهرشاه را
قدر مينهد در كنار احمدشاه مسعود. كشورش 30 سال پيش بر نقشهي جغرافيا ظاهر شد و
كم كم به ميان اخبار آمد و به اندازهي همسايهي پرهياهوي غربيش خود را به جهانيان
شناساند. تصوير افغاني ناپديد ميشود و تصويري ديگر به جاي آن مينشيند. تصوير
جلاد و تصوير قرباني. زمان منفجر ميشود و در زير عبار جنگ دفن ميشود. بختكي بر
تمام مملكت چنگ مي اندازد.
اين دنياي خشن و بيتمدن ديگر جاي "زنها و مردهاي
گيس بلند و مهرباني كه با پيراهنهاي رنگ روشن و كهنه دور و بر كابل پلاس
بودند"* نيست. جنگ تصوير افغاني را نابود ميكند و بنيادگرايي
طالبان تصوير افغانستان را. تاريخ در قامت بودا و مجسمههاي موزهي كابل خرد ميشود.
زن به زير چادري ميخزد و حضور مرد با دستار و تنبان و طول ريشش مشروعيت مييابد.
كابل ويران ميشود تا بار ديگر روستايي بيتمدن از شهر انتقام بگيرد.
اين همه تصوير در هم مي پيچند و يكي ميشوند و ناگاه با
انفجاري پراكنده ميگردند. نگاه ميكنم، نه در خود كه در ديگران تصوير انسان را ميجويم.
از اين كلمه هراس انگيزتر و در عينحال پوچتر و بيمعناتر وجود ندارد:"من
خود را در تصويرهايم كشف ميكنم. برآنچه مينگرم، همان است كه مينگرد. يعني خود
من. انطباقي كه تفكيك ميشود."1من تصويري هستم ميان تصاوير خود و
ديگران. انعكاسي از آنچه ديگري است بر من و آنچه من هستم بر ديگري. و تنها دو آينه
ميتوانند سلولي را در عمق واقعيت امتداد دهند. اما نميتوانند ار آن گذر گنند و
نابودش سازند. تا زماني كه فرد خود را به جريان غير قابل فهم كشاكش ميان تصاوير
خود و ديگران نسپارد امكان گذر از سلول وجود ندارد. بدين ترتيب نگاه به بيننده
امكان ميدهد كه ديگري را بازيابد و در عين حال حضور خود را به وي اعلام
كند:"ميان آن كه مينگرد و آن كه نگريسته ميشود بايد پل زد. پلهاي
گوناگون:زبان و زبانها."
«بادبادك باز» به
دنبال بازيابي تصوير گم شده و نابود گشتهي افغانستان است. خالد حسيني تصاوير را از لابهلاي خاطرات و عكسهاي
قديمي فرا ميخواند. تصاويري كه از نوستالژي روزهاي خوش كابل مايه ميگيرند. ثروت
عظيم پدر امير كه جز به جز آن با "دستهاي خودش"* جمع شده بود، تصوير سعادتي است كه درگيريهاي قومي و مذهبي پشتونها و هزارهايها
را كنار ميزند و همزيستي آنها را موجب ميشود؛ همزيستياي كه البته درآن هزارهاي
وفادارنه خدمت ميكتد و پشتون بزگوارانه او را در پناه خويش ميگيرد. پيوندي كه
بر پايهي دروغي ديگر بنا شده. علي گناه پدر را پنهان ميكند و پدر او را پناه ميدهد.
تجاور آصف به حسن
اما بار ديگر تنش را به سطح ميآورد. آصف
كه بر حسب اتفاق، زادهي مادري آلماني است به هيتلر عشق ميورزد، به شكلي بيمارگونه
از خشونت لذت ميبرد و از هزارهايها متنفر است. تجاوز او به حسن آغاز عذاب وجدان
امير است. بهشت او با فرار علي و حسن و سپس حملهي شوروي از هم ميپاشد. حلول روح
نازيسم در قامت آصف، كه با ظهور طالبان در صف آنان قرار ميگيرد تا نسلكشي هزارهايها
را سامان دهد "شري" آنقدر عظيم
است كه مداخله براي نجات افغاني را اجتنابناپذير ميسازد:"هيچوقت به آنها
خيره نشويد...مثل اين ميماند كه يك سگ هار را با چوبدستي سيخونك كنيد."*
شر طالبان با شر نازيسم يگانه ميشود در عين حال كه امكان بازگشت نازيسم را ناممكن
ميدارد؛ چراكه در اين ميان كساني چون ريگان هستند كه "ميدانند چه ميكنند"*
با اينكه " فشار سياستهاي اقتصادي او تا سالها بعد بر دوش اقشاري چون
افغانيهاي مهاجر بود."*
عذاب وجدان امير از خيانتي كه به حسن ميكند بر زندگيش در
تمام سالهاي فرار و مهاجرت سايه مياندازد. عذاب او نگاهي تقديرگرايانه را به
رمان تزريق ميكند. او بچه دارنشدنش را مجازاتي ميداند كه به خاطر "اعمالي
كه از او سر زده"* نصيبش شدهاست. تقدير اما اينهمه را براي
رستگاري نهايي امير در كنارهم ميچيند. رحيمخان او را به افغانستان ميفرستد تا
سهراب ، پسر حسن را نجات دهد. تقدير سهراب
را در چنگ آصف انداختهاست. راه رستگاري از پنجهبكس آصف ميگذرد. امير با دستان
آصف غسل تعميد مييابد و سهراب را كه "نگاهش مثل نگاه گوسفند قرباني
بود"* از دست جلاد آزاد ميكند.
امير سهراب را به فرزندي قبول ميكند و به آمريكا ميبرد.
سرزميني كه در آن "هر خانهاي يك تلويزيون دارد و هر تلويزيوني يك كنترل از
راه دور. و اگر دلت خواست ميتواني ماهواره بگيري. بيش از پانصد كانال ميگيرد."*
امير به حسن قول داده بود برايش تلويزيون بخرد. از ايران صحبت ميكرد؛ كشور
قدرتمندي كه همه در آن تلويزيون دارند. آرزوي داشتن تلويزيون نياز به ارتباط با
دنياي امن و ثروتمند خارج است. دنيايي كه سخاوتمندانه تصويرش را در اختيار ديگري
ميگذارد و به او نيز اجازه ميدهد تا صاحب تصوير شود. او را در پناه ميگيرد و به
او ياد ميدهد چگونه متمدن باشد تا قابل لمس كردن شود. تا تصوير پيدا كند. امير
سهراب را با خود به آمريكا ميبرد تا زخمهاي او را التيام بخشد و خود رستگار شود.
او هر كاري ميكند براي " پركردن سكوت طبقه ي بالا. سكوتي كه مثل يك حفرهي
عميق همهچيز را به درون خود ميكشيد."* او ميخواهد خلاء را پر
كند. با "پانزده تا بيستجور حبوبات، گوشت بره هميشه تازه و شير خنك، ميوه فت
و فراوان و آب زلال."* خلاء اما پركردني نيست. حفرهاي همچون
حفرهي مجسمههاي بوداي باميان، زخمي است كه سطح را ميشكافد و آنچه را كه در عمق
پنهان مانده بيرون ميريزد. طالبان مجسمههاي بودا را منفجر كرد و تلاش كرد سطح ناهموار
باقي مانده را با تصوير خودش صاف و يكدست كند. اين چنين بود كه هر تصوير ديگري
ممنوع شد تا تنها تصوير طالبان باقي بماند. "وجدان گناهكار آمريكايي"2
نيز به گناهانش اعتراف ميكند تا پاك شود و حفره را ناپديد سازد. حفره را اما نميتوان
ناديده انگاشت و "فراتر از رنج جهان همچون نيلوفري كه بر آب مينشيند اما تن
به آلودگي و تيرگي آن نميدهد"3 از آن گذر كرد.
گروهي نگريستن را پل ميدانند. اما گروهي ديگر پل را انكار
ميكنند و بر نبود و گسست انگشت ميگذارند. ظلماتي كه همهچيز را در خود ميبلعد.
نشستن بر لبهي چاهي كه در آن ميتوان همواره شاهد "آميزش سياهي و شفافيت رو
به زوال باشيم." نگريستن به انكار مبدل ميشود. نگره حضور يكدست خود را از
دست ميدهد و پراكنده ميشود. تصوير افغاني انكار ميشود "با اصرارش بر
قرباني نبودن، محكوم به نيستي و فنا نبودن، و در يك كلام، موجود فاني نبودن."4
پاورقي:
*نقل قولهاي ستارهدار از رمان بادبادكباز است.
1. هنر و تاريخ، اكتاويو پاز، ناصر فكوهي،انتشارات توس،
1376
2.پيكر زن همچون ميدان نبرد در جنگ بوسني، ماتئي ويسنييك،
تينوش نظمجو، نشرني، 1387
3.بودا، مايكل كريدزر، عليمحمد حقشناس، طرحنو، 1375
4.اخلاق، رسالهاي در ادراك شر، آلن بديو، باوند بهپور،
نشر چشمه، 1387
۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه
ناچیزی فراموش نشدنی ما
برایمان تعجب آور نبود که روزی بفهمیم دیگر از انجام هرکاری ناتوان خواهیم شد. دستهایمان به آسانی از جا کنده خواهند شد و در دست دوستان قدیمی جا خواهند ماند. چشمانمان توسط عکس هایی که بارها در برابرشان عکس یادگاری گرفته بودیم بلعیده خواهند شد و شنیدن صداها مثل سکوت بعد از انفجار اتمی برایمان هولناک خواهند بود.
ما دیگر به هیچ کاری نخواهیم آمد. از شنیدن این هم متعجب نشدیم. ما به زودی به این نکته پی بردیم که قرار است ما را با کسانی دیگر جایگزین کنند. نیروهای جدید, دست های توانا, چشمانی هوشمندتر از ما. ما به سادگی سرنوشت خود را پذیرفتیم و متعهد شدیم که کار خود را پیش از فرسودگی کامل تمام کنیم.
ما کارمان را فراتر از حد انتظار انجام دادیم و حتی کم تر از حد پیش بینی شده فرسوده شدیم. اما مطابق زمان بندی میبایست جای خود را تحویل می دادیم. در جایی دورتر از تصورمان رهایمان کردند. جایی که می توانستیم فرسودگی خود را تا لحظه ی آخر تماشا کنیم. استخوان هایی که از هم باز می شدند و گوشت هایی که شرمزده راه خود را از میان رگ ها باز می کردند. ما از میان رفتیم و سعی کردیم به شکلی فراموش نشدنی به یاد بیاوریم که دیگر حضور نداریم.
بعد ناپدید شدیم.
ما دیگر به هیچ کاری نخواهیم آمد. از شنیدن این هم متعجب نشدیم. ما به زودی به این نکته پی بردیم که قرار است ما را با کسانی دیگر جایگزین کنند. نیروهای جدید, دست های توانا, چشمانی هوشمندتر از ما. ما به سادگی سرنوشت خود را پذیرفتیم و متعهد شدیم که کار خود را پیش از فرسودگی کامل تمام کنیم.
ما کارمان را فراتر از حد انتظار انجام دادیم و حتی کم تر از حد پیش بینی شده فرسوده شدیم. اما مطابق زمان بندی میبایست جای خود را تحویل می دادیم. در جایی دورتر از تصورمان رهایمان کردند. جایی که می توانستیم فرسودگی خود را تا لحظه ی آخر تماشا کنیم. استخوان هایی که از هم باز می شدند و گوشت هایی که شرمزده راه خود را از میان رگ ها باز می کردند. ما از میان رفتیم و سعی کردیم به شکلی فراموش نشدنی به یاد بیاوریم که دیگر حضور نداریم.
بعد ناپدید شدیم.
۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه
وقتی که هوا صاف بود و انتظار باران نمی رفت
ظرف نوشابه را که پایین آوردم این فکر ناگهان به ذهنم رسید که اگر کسی آنجا در نور آباژور پیدایش شود چه؟اگر کسی در برابر من ظاهر شود, بی هیچ اخطاری از گوشه ی اتاق به داخل بخزد و در برابر من بایستد. مثل همین صدای تق تق شبانه, که انگار اشیاء از تاریکی به عجز آمده اند و لابه می کنند, او نیز که جایی پنهان شده تا در تاریکی سر و صدا به راه بیندازد ناگهان از حضور من غافل گیر شود. تاریکی ما را به هم معرفی می کند تا در سکوت در مقابل هم بایستیم. باید قبول کرد که وضعیت ناراحت کننده ایست. دو نفر غریبه که مجبورند مدتی با هم تنها باشند. حرفی نخواهیم داشت تنها می توانیم حضور هم را نادیده بگیریم و سرسری از مخمصه فرار کنیم. او هم مانند من شاید در حال نوشتن این لحظه باشد. اون نیز جایی پنهان شده دارد با خودش حرف می زند. مثل تاریکی. مثل ظرف نوشابه که آرام آرام دارد گازش را پس می دهد.
۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه
سرباز ذخیره
در سال های گذشته وبلاگ های مختلفی به دلایل مختلفی نوشتم. این بار می نویسم برای این که سر رشته ی کار از دستم در نره. برای فکر کردن می نویسم. برای مرور کردن. نه برای خالی کردن و ارضا شدن که شاید دلیل موجهی باشه برای نوشتن. می نویسم تا به یاد بیارم. و به قول دوستی که یکبار گفت تو باید خودتو جم کنی, می نویسم تا خودمو جم کنم.
دیروز شروع کردم به خوندن کتابی که در واقع مقدمه ی اون یکی از انگیزه های من شد برای نوشتن دوباره. فقط یکی از انگیزه های من البته. کتاب "به یاد کاتالونیا" نوشته ی جرج ارول که خاطرات ارول از روزهای جنگ داخلی اسپانیاست. در مقدمه ی کتاب از قول برتراند راسل اومده:"آنچه در مردانی چون ارول می یابیم نیمی و تنها نیمی از چیزی است که جهان بدان نیاز دارد.نی م دیگر را هنوز باید جست."
اشتراک در:
پستها (Atom)